کشم گردی ۲

82 درصد مخاطبان گفتند لحنتان عالی و معرکه است. حال چه ایده ای برای آیندۀ وبلاگ دارید؟

آمار مطالب

کل مطالب : 160
کل نظرات : 530

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 37
باردید دیروز : 186
بازدید هفته : 283
بازدید ماه : 629
بازدید سال : 2152
بازدید کلی : 197094

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان WWW.chepiha.LoxBlog.Com و آدرس chepiha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 37
بازدید دیروز : 186
بازدید هفته : 283
بازدید ماه : 629
بازدید کل : 197094
تعداد مطالب : 160
تعداد نظرات : 530
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

جزیره قشم اخبار جزیره قشم
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : بپ گپو
تاریخ : سه شنبه 29 اسفند 1402
نظرات

از اون جای قبلی که یادم رفت اسمش چی بود؛ الفت فلات تفال تافل یا حالا هر چی که بود ... اومدیم بیرون تا بریم سمت مقصد اصلی که دیگه کم کم داشت دلمون براش تنگ میشد. آقا دریغ از یه تابلو درست و حسابی و واضح. نه که تابلو وجود نداشته باشه ها. تابلو که زیاده، ولی همش الکی. انگار هر شرکتی از راه رسیده، یه تابلو زده لب خیابون و حضور و وجود نازنین خودش رو اعلام فرموده به دوستداران صنعت. بعد ول شده رفته، ولی تابلوش هست. رو تابلو خودش رو بزرگترین شرکت تولیدی خاورمیانه معرفی کرده، بعد نگاه میکنی فقط چهار متر فونداسیون پوکیده میبینی. ما که تجربه قبلی درس عبرت شده بود برامون دیگه نیفتادیم دنبال ماشینای دیگه. مسیر جالبی بود. برهوت. شما برو هر کشور خارجی با هر نوع آب و هوایی. کافیه جزیره باشه و محصور توی دریا. توریست ها سرازیر میشن و کلا به محبوب ترین مقصد گردشگری اون کشور و منطقه تبدیل میشه.

خلاصه که بعد از یه مدت رسیدیم به یه دو راهی. یه تابلو کهنه زنگ زده دیدیم روش یه کلمه ای بود تو مایه های پشت پا یا حالا یه همچین چیزی. دیدیم جلوتر یه شهری هست رو تپه. این رفیق ما گفته بود که چند تا تپه توی شهر ما هست مردم رو اونا هم خونه ساختن و خونه ما هم رو تپه س و منظره ای داره دبش دبش. زنگ هم نزدیم باهاش هماهنگ کنیم. پیچیدیم همون ور و کم کم رسیدیم به اون شهر با صفا. اولین نکته ای که قبل از ورود به کوچه ها جلب توجه می کرد نگاه های خیره و زل زدن های عجیب مردم اونجا بود. همه با دست و چشم و ابرو به ما اشاره میکردن. قشنگ معلوم بود فهمیده بودن غریبه ایم و انگار داشتن گمانه زنی می کردن که ما دیگه کی هستیم و از کجا اومدیم و اینجا چی میخایم و دنبال کی یا چی میگردیم. اولش اعتنایی به کسی نکردیم و گفتیم ولشون کنیم. میریم یه پاساژی بازاری چیزی پیدا می کنیم و از همونجا زنگ می زنیم اون رفیک ما بیاد. همش کوچه پس کوچه بود اونم شیبدار و در هم برهم. هیچ جایی که شبیه یه بازار یا پاساژ باشه وجود نداشت اصن. کم کم داشتیم متوجه می شدیم که اشتباهی اومدیم تو اون شهر. داشتیم تصمیم می گرفتیم دور بزنیم و راه رفته رو برگردیم دیدیم هفت هشت تا موتوری افتادن دنبال ما دارن ما رو با هیجان تعقیب می کنن. قشنگ مث اونایی که قصد سرقت و زورگیری دارن. ترسیده بودیم. با کوچه ها هم که آشنا نبودیم. هی میرفتیم و هی به تعداد موتورهای پشت سر ما اضافه میشد. مطمئن شده بودیم که افتادیم تو تله. الانه که به زور ما رو نگه دارن و ماشین و وسایل و همه چیزمون بره. موتورسوارها همه نوجوان و جوان. قیافه ها زیاد به اشرار مسلح شباهت نداشت. احتمال حمل اسلحه وجود نداشت ولی خب چاقو و تیزی چرا. شیشه ها رو دادیم کامل بالا و تا جا داشت سریع می رفتیم یه راه فرار پیدا کنیم. بد موقعیتی بود. میدیدی زن ها دور همی هر چند ده متر یه جا دم در یه خونه نشستن و پاتوق کردن و با دیدن ماشین ما نگاه هاشون صاف بر میگشت سمت ما. دنبال یه مرد مثلا سن و سال دار می گشتیم ازش مسیر رو بپرسیم. بین ترس و استرس و نگاه های خیره و موتورهایی که دیگه نصفشون از ما سبقت زده بودن ... یادم اومد یه زنگی به اون رفیق مون بزنم. بدبختی اینکه آنتن هم نبود. تازه جواب هم میداد نمی دونستم بگم تو کدوم شهریم الان. مکان یاب هم که اون روزا رایج نبود مثل الان. گفتیم بگردیم ببینیم بین عابرها یه مرد میانسالی پیدا بشه که جرئت کنیم یه لحظه بایستیم و ازش چند تا سوال بپرسیم ببینیم اصن اونجا کجاست. یه مسجد جلومون بود. یه چند تا مرد هم کنارش مشغول صحبت بودن. لباس بلند عربی و قیافه ها شون ما رو مجاب کرد بگیم قابل اعتمادن و میشه باهاشون حرف زد. ریسک کردیم و همزمان با اینکه پا آماده بود بره رو پدال گاز و فرار کردن شیشه رو دادیم پایین و همینجور که داشت به تراکم موتورسیکلت ها افزوده میشد و صدا به زحمت به دو متری می رسد داد زدیم: ببخشید. اینجا کجاست؟ میخایم بریم بازارها. از کدوم طرف بریم؟ بیشتر موتوری ها ایستادن ببینن چه خبره و چی داریم میگیم. یکی شون اصن اومد چسبید به ماشین و پرید وسط حرف ما و با یه حالت خیلی خاص که نمی دونم از سر هیجان بود یا شرارت پرسید: چی شده؟ یه لحظه گفتم پس خدا رو شکر زبون ما رو متوجه میشن. دو تا از اون مردها که مخاطب اصلی ما بودن اومدن سمت ماشین. چند تا موتوری هم که جلومون ایستادن کلا انگار بخان راه رو ببندن نتونیم رد بشیم. یه لحظه این سناریو به ذهنم خطور کرد که اگه بزنم به موتوری ها و از روشون رد بشم و کسی رو بکشم شناسایی میشم یا نه و دیه چند تومنه. آیا دیه یه نوجوان نابالغ از یه جوون بالغ بیشتره یا نه؟ باید هوشمندانه انتخاب می کردم. بعدش چه جوری بزنم بهش که ماشین کمترین خسارت ممکن رو ببینه. یه بار دیگه بچه هه رو که گیر داده بود چی شده با دقت ورانداز کردم. لبخندش یه جوری بود. بیشتر به نظر می رسید از دیدن و صحبت با ما هیجان زده شده و قراره تا سالهای سال با افتخار برا اطرافیانش تعریف کنه که یه روز یه ماشین غریبه اومد تو شهر ما و من باهاشون صحبت کردم و فلان چیزها رو گفتم. ولی اون رویا پردازی ش زیاد دوام نداشت. مرد میانسال مخاطب اولیه ما اومد بچه هه رو فرستاد پی کارش و خودش با قیافه ای افلاطون وار همینجور که داشت اطراف رو می پایید گفت: کاری داشتی؟ دوباره جمله قبلی رو گفتیم و یارو راهنمایی کرد که چطور باید بریم سمت جاده اصلی و از کدوم ور باید رفت مقصد نهایی.

هیجان دور و بر ما فروکش کرد. درگیری ذهنی شون برطرف شد و فهمیدن اوضاع از چه قراره و ولمون کردن. یه نفس راحت کشیدیم. فقط همون پسره ول کن ما نبود و اصرار داشت ما رو راهنمایی کنه به سمت جاده اصلی. همونجور می رفت با موتورش و ما هم دنبالش. تا که کم کم به جاده اصلی رسیدیم ولی نمی دونم چرا پسره اونو ندید و ازش رد شد باز رفت تو دل کوچه ها. هاج و واج مونده بودیم که این الان چیکار کرد؟ دوباره شلوغ شده بود. می تونستیم تو همون جاده اصلی بمونیم و راه خودمون رو بریم ولی احتمال دادیم شاید میخاد یه راه میانبر به ما نشون بده از پی و از پشت او راهمون رو ادامه دادیم. از یه جایی به بعد خیل جمعیت دانش آموزان رو دیدیم که بعد از تعطیلی مدرسه تو کوچه ها سرازیر شده بودند و البته صحنه ای آشنا. انواع بدلکاری و حرکات مهیج با موتور بود که به سمع و نظر ما می رسید. باید بودی و همون وروجکی که مثلا راهنمای ما بود رو میدیدی با موتورش چه کارها که نمی کرد. ماشالله تعادل ماشاالله مهارت. اصن فکر کنم ما رو عمدا کشوند اونور تا رایگان نمایش آکروبات بازی خودش و همشهریاش رو به رخ ما بکشه. هیجان کار بالا بود. هر لحظه ممکن بود یکی شون تعادلش رو از دست بده و بیاد صاف روی ماشین ما. تا همچون تجربه ای وجود داره چرا آدم بره شهر بازی و سوار ترن هوایی و اون اسباب بازی ها بشه. البته معلوم بود هدف اولیه ش رسوندن ما به جاده اصلی بود ولی وقتی از دور صدای زنگ مدارس اونور رو شنید دیگه همه چی یادش رفت. اون شور و هیجانی که تو چشماش بود قابل وصف نیست. داشت از اون لحظات زندگی ش بیشترین لذت ممکن رو می برد. حالا بگذریم که بعضی کارها تو این سن و سال ها غیر طبیعی نیست ولی نکته چشمگیر این بود که چندین و چند مرد سن وسال دار که قطعا با اون سن باید سه چهار تا بچه هم می داشتند بین جوونا و نوجوونا همینجور می چرخیدن با موتور انگار نوجوان درون اونا زمام امور رو به دست داره. واقعا قابل تامل بود. اولش فکر کردیم مثلا رفتن دنبال دخترشون. ولی نه. فقط می چرخیدن و هی برمی گشتن. طرز نگاه هم که میگه چی می گذره تو اون ذهن. یه لحظه به اشتباه خیال کردیم مثلا عضو انجمن های حفظ نظم هستن و دارن مثلا جلوی بقیه جوونای خراب رو می گیرن که مزاحم ناموس ملت نشن. نه آقا. یه گردان باید می اومدن فقط جلوی بپ گپو ها رو می گرفتن.

تو جوونی از این کارا نکرده باشی و عقده شده باشه و الان تو این سن مشغول تخلیه عقده هات باشی؟ بعید بود.

تا این سن و سال همچنان مجرد باشی و بری دنبال این کارا؟ بازم بعید بود. اونم چرخیدن دور دخترای ۱۳ تا ۱۶ سال. مگه میشه؟ ۳۰ سال اختلاف سن؟ مگه داریم.

فکرش رو بکن چقدر شرایط سخته برا جوونای اونجا. علاوه بر رقبای عشقی هم سن خودت بیا و رقابت کن با این بابابزرگا. تازه اونا یه خونه و درآمدی دارن. جوون کل دار و ندارش یه موتوره و مدرکی که نداره.

پنج دقیقه هیجان محض. آدرنالین خالص حیف که تموم شد. پسره بعد از چند دقیقه پیداش شد. گفتم کجا رفتی پس؟ گفت باباش اومد دنبالش اونو برد خونه. دو دقیقه تعقیبشون کردم و  بعد برگشتم پیش شما که رفیق نیمه راه نباشم. گفتیم حالا که میخاد گرم بگیره و رفیق بشه بذار دلش رو نشکنیم. اسم دختره رو پرسیدیم گفت مریم خجی. سن و سال و پایه تحصیلی اونو پرسیدم. جواب داد ولی بنا بر بعضی معذوریت های اجتماعی از بازگو کردن اونا خودداری می کنیم. سفره دل که باز بشه بچه همه چی میگه. درباره عموی خودش حتی. که ازش شنیده این چرخیدن ها به آدم نیرو و انگیزه و حس جوانی میده. گویا عموش که دختر دبیرستانی داره میره دور و بر مدرسه راهنمایی می پلکه که یه وقت دخترش اونو در حال چرخش نبینه و همسایه شون هم که دخترش تو راهنمایی درس می خونه میره کوچه های اطراف دبیرستان رو شخم میزنه با موتورش. جل الخالق.


تعداد بازدید از این مطلب: 30
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


مطالب مرتبط با این پست

سلام. خوش آمدید. نظرات شما موجب دلگرمی ماست. سپاس.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود